دوستـ ـــــی با مترسکـ ــــــــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" ناهارمو خوردم و با آنی قرار گذاشتم و ماشینو دادم بهش ، از اونجام رفتم پارک ، داشتم قدم میزدم که متوجه صدای آکاردئون شدم ، وقتی به صدا نزدیک شدم بر عکس اون چیزی که انتظار داشتم با یه پسر جوون رو به رو شدم . تو عالم خودش بود ، بی اراده همونجا نشستم ، انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد . خیلی دلم میخواست که تو همچین لحظه ای خاطرات کودکیم رو مرور کنم اما من هیچی از کودکی نفهمیدم . خیلی زودتر از اونچه که فکرشو کنم بزرگ شدم ، چند سال پیش بابا آرزوش این بود که دانشگاه قبول بشم و واس خودم کسی بشم ، اما الان حتی یادش رفته بود که من چند سالمه . یه لحظه به خودم اومدم دیدم پسره همینجوری داره بهم نگاه میکنه . لبخند تلخی زدم و گفتم : "
ــ خیلی قشنگ میزنی
ــ ممنون
" بعد با صدای آرومی گفت : "
ــ آکاردئون آقا بزرگمه اگه بدونه برش داشتم میکشتم .
" خندم گرفته بود ، ادامه داد :"
ــ تو بلدی بزنی ؟
ــ نه .
+ ــ حیف شد . راستی از چیزی ناراحتی ؟
ــ نه
+ ــ هی دختر معلومه که ناراحتی از یه چیزی .
ــ از کجا معلومه ؟
+ ــ از چشمات .
ــ امکان نداره
+ ــ چرا ؟ نامزدی چیزی داشتی که خیانت کرده ؟
" خندیدم و گفتم : "
ــ نه بابا از این خبرا نیست .
+ ــ باشه بیخیال . اسم من ارشیاس .
ــ اگه من اسممو نگم ناراحت میشی ؟
ارشیا ــ خب نه ، اینروزا نمیشه به هر کسی اعتماد کرد .
ــ اوهوم .
ارشیا ــ مثل آقا بزرگ که فکر نکنم دیگه بذاره برم خونش . آخه میدونی چیه ؟ عاشق آکاردئونشه .
ــ وای پس چرا اینکارو کردی ؟
ارشیا ــ دلم گرفته بود واس همون اومدم بیرون بزنم تا یکم تخلیه بشم .
ــ هوم
ارشیا ــ خواهرم دیروز رفت خونه شوهر . هیچی نشده دلم براش تنگ شد .
ــ خوشبحالت یه خواهر داری که دلت براش تنگ بشه .
ارشیا ــ آره یه خواهر عین خودم خوشکل ، دو قلوییم با تفوت دو دیقه که اونم من ازش بزرگترم.
ــ چه جالب ، کلا" شبیه همین دیگه ؟
ارشیا ــ خب آره اون عین قیافه ی منو داره ولی زنونشو .
ــ خب تو ام ازدواج کردی ؟ یا چی ؟
ارشیا ــ نه من فعلا" درس میخونم و قصد ازدواج ندارم .
ــ پسر جالبی هستی .
ارشیا ــ خب فرشته خانوم شما نمیخوای بگی چرا ناراحتی ؟ منکه تو رو نمیشناسم ، دهنمم قرصه مطمئن باش .
ــ من اسمم فرشته نیست .
ارشیا ــ اما من میگم فرشته ، چون هم آهنگمو شنیدی هم اینکه با حرف زدن با تو یکم از دلتنگیم رفع شد . یکمشم که با آکاردئون رفع شد الان فقط یه نقطش مونده .
" خندیدم و گفتم : "
ــ نمیدونم چی باعث شد که بشینم اینجا و ...
" حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت : "
ــ چون تو ام دلت گرفته .
ــ خودمم نمیدونم واقعا" دلم گرفته یا نه ، اسم حسی رو که دارم نمیدونم. بیست ساله که از مادرم دورم ، حتی نمیدونم که مرده اس یا زنده ، نمیدونم دلم براش تنگ شده یا نه . یه جورایی از زندگیم نا امید میشم .
ارشیا ــ خب مامانت ؟
" حرفشو قطع کردم و گفتم : "
ـــ وقتی دو سالم بود ولمون کرد ، هم منو هم بابامو .
ارشیا ــ خب چرا ؟
ــ بخاطر یه مرد دیگه .
ارشیا ــ از کجا میدونی ؟
ــ بابام گفته .
ارشیا ــ چه بد ، خب باباتو که داری .
ــ اونم ازدواج کرده و تو یه شهر دیگشت .
ارشیا ــ تو تنهایی ؟
ــ تا حدودی .
ارشیا ــ وای خیلی بده ، من با اینکه یه پام تو خونه ی آقا بزرگه و مامان و بابمم پیشمن ولی بازم بعضی وقتا دلم میگیره و حس میکنم تنهام ، توکه واویلا .
" وقتی دید جوابی ندادم گفت : "
ــ پس تو بیست و دو سالته درسته ؟
ــ آره
ارشیا ــ خب منم بیست و چهار سالمه .
ــ اما به قیافت نمیاد .
ارشیا ــ آره همه میگن ، بخاطر اینه که شبیه کره ایام ، اونجا نمیتونی بیست ساله و پنجاه ساله رو از هم سوا کنی .
ــ واقعا" تو شبیه کره ایهایی .
ارشیا ــ بخاطر اینه که مادرم کره ایه بابام ایرانی ، تازه شوهر خواهرمم روسه .
ــ وای چه خانواده ی جالبی هستین شما .
ارشیا ــ آره ، خب فرشته تو ام واقعا" شبیه فرشته هایی ، فکر میکردم اهل اینجا نباشی ، چشم آبی و موی بور ، قدتم که بلنده .
ــ تو خانواده ی ما چشم رنگی زیاده . موی بورمم به مامانم رفته .
ارشیا ــ آهان . خب تو شبیه خود خود فرشته هایی
ــ مگه تو تا حالا فرشته دیدی ؟
ارشیا ــ آره یکیشون رو به روم نشسته .
ــ یه جورایی مثل دوستمی ، اونم مثل تو چرب زبونه .
" خندید و گفت : "
ــ خب حالا افتخار میدی با من یه قهوه میل کنی ؟
ــ فکر کنم .
" هر دو بلند شدیم و رفتیم سمت آلاچیق . بعضی وقتا زبان کره ای یه چیزایی میگفت و بعدشم ترجمه میکرد ، پسر جالبی بود ، بعد از خوردن قهوه پدر بزرگش زنگ زد ، بعد از یه صحبت کوتاه با خنده گوشی رو قطع کرد و گفت : "
ــ داره میاد اینجا .
ــ پدر بزرگت ؟
ارشیا ــ آره . توصیه میکنم صبر کنی تا ببینیش از اون پیر مردای شیک و با کلاسه ، جراح بوده قبلا" ولی بعد از فت مامان بزرگم دیگه کارشو ول کرد .
ــ خدا رحمتش کنه .
ارشیا ــ رحمتش کرده بابا . خودم دو بار تو خواب با لباس سفید دیدمش که تو یه باغ بزرگه .
ــ واقعا" ؟
ارشیا ــ آره . این دفعه آخریم که دیدم بهم یه زن میداد .
" خندیدم و گفتم : "
ــ گول خوردی ، از اون حوری بهشتیا تعارف کرده تا تو رو هم ببره .
ارشیا ــ تو ام خوب بلدی آدمو دست بندازیا .
ــ اوهوم .
" در حالیکه میخندید ، گفت : "
ــ بفرما اینم آقا بزرگبنده .
" برگشتم ، با دیدن پدر بزرگش شوکه شدم ، کت و شلوار مرتبی تنش بود و بوی ادکلنش میومد . واقعا" خوش چهره بود . وقتی به ما نزدیک شده یه چشم غره به ارشیا رفت و با دیدن من لبخندی زد و گفت : "
ــ سلام دختر جوان خوبی ؟
ــ مرسی ممنون
ارشیا ــ آقا بزرگ فرشته از دیدن شما تعجب کرده ها ، من پیش هر کی از شما تعریف میکنم باورش نمیشه وقتی میبیننتون اینجوری شوکه میشن دیگه .
" پیر مرد خنده ای کرد و گفت :"
ــ زیادی پیرم ؟
" بی اراده گفتم : "
ــ زیادی جوونین .
" با حرف من هر دو تاشون به خنده افتادن . پیر مرد نگاهی به ارشیا انداخت و گفت "
ــ آکاردئون منو میدزدی هان ؟
ارشیا ــ دزدی چیه آقا جون ، عجبا .
" نگاهشو چرخوند سمت منو به ارشیا گفت : "
ــ ببینم کادوی مامان بزرگته ؟
" من سرمو انداختم پایین و ارشیا با خنده گفت : "
ــ نه خیر ایشون همسر عزرائیل هستن اومدن جون شما رو بگیرن .
آقا بزرگ ــ زبونتو گاز بگیر پسر .
ارشیا ــ فرشته میبینی چه جونشو دوس داره ؟
آقا بزرگ ــ چه اسم قشنگی داری .
" به آقا بزرگ نزدیک شدم و آروم گفتم : "
ــ ارشیا خودش این اسم رو ، رو من گذاشته .
ارشیا ــ غیرتم نمیذاره ها در گوشی با آقا بزرگم حرف بزنی .
آقا بزرگ ــ داره پیغام مامان بزرگت رو بهم میده .
" خندیم گرفته بود ، بعد از کلی سر به سر هم گذاشتن نوه و پدر بزرگ بالاخره به اصرار آقا بزرگ یه چایی خوردیم ، هر سه ساکت بودیم تا اینکه گوشیم زنگ خورد ، آنی بود "
ــ هوم ؟
آنی ــ عشقم ؟ کجایی ماشینو بیارم پس بدم ؟
ــ هزینشم بذار داشبورد از الان بگم .
آنی ــ هزینش یه بوسه دیگه لوس نشو .
ــ من الان پارک .... ام بیا اینجا .
آنی ــ پارک چه غلطی میکنی ؟
ــ الان نمیتونم یه جواب قشنگ بهت بدم ، هر وقت اومدی حضورا" جوابتو میدم .
آنی ــ آی شلوغ . باشه اومدم .
" گوشیوکه قطع کردم آقا بزرگ گفت : "
ــ شما کی با هم آشنا شدین .؟
ارشیا ــ همین امروز که آکاردئون میزدم .
آقا بزرگ ــ فرشته خانومتو ام مثل این نوه ی من دو رگه ای ؟
ــ نه من ایرانی اصیلم .
ارشیا ــ به قیافش نمیاد نه ؟
آقا بزرگ ــ آی پسر تو چشماتو درویش کن.
" دیگه به زور جلو خندمو نگه داشته بودم ، ارشیا نگاهی به من کرد و بعد رو به بابابزرگش گفت : "
ــ این کلمات رو کی بهتون یاد داده ؟
آقا بزرگ ــ خواهرت هی چپ و راست به سایرون میگفت چشماتو درویش کن .
ارشیا ــ آی بابا بزرگ ... آهان فرشته سایرون اسم شوهر خواهرمه .
ــ آهان .
آقا بزرگ ــ چهره ی ساده ای داری خوشم اومد .آفرین دختر جون .
ارشیا ــ پس از من تعریف نمیکنید ؟
آقا بزرگ ــ لازم نکرده با این تیغی که انداختی رو ابروتو این موهات اصلا" هم ساده نیستی .
" داشتم میخندیدم که ارشیا گفت : "
ــ بیا از راه نرسیده آقا بزرگم رو ازم قاپید .
" تو همین موقع آنی گفت : "
ــ سلام بر شما آقایان گرامی و سلامی گرم به دوست جون جونیم .
" ارشیا و آقا بزرگ با تعجب به آنی نگاه میکردن که گفتم : "
ــ دوستمه آنی .
ارشیا ــ خوشبختم .
آقا بزرگ ــ دختر جون این چه طرز سلام دادنه ؟ ترسیدم فکرکردم آلزایمری شدم که تو رو یادم نیست . همچین سلام دادی انگار ده ساله میشناسمت .
آنی ــ خداییش من شما رو تو خواب دیدم .
آقا بزرگ ــ وا ؟
ارشیا ــ منو ندیدی ؟
آنی ــ تو رو هم که هر شب ساعت ۹ تو کوچه با لباس نارنجیت میبینم .
" دیگه همه غش کردیم از خنده ، آنی با ژست ایستاده بود و راست راست حرفشومیزد بدون اینکه یه ذره ام بخنده . ارشیا نگاهی به من کرد و گفت : "
ــ اصلا" دفاع نکنیا .
ــ خب هر دفعه که آشغالارو میبری این گشنه میمونه .
" آنی چپ چپی نگام کرد و گفت : "
ــ من گریم دیگه هان ؟
" من خندیدم ارشیام گفت : "
ــ ایول خوشم اومد ...
" بلند شدم و رو به آقا بزرگ گفتم : "
ــ با اجازه ما دیگه بریم .
" آقا بزرگ خنده ای کرد و گفت : "
ــ وقتی با جوونایی مثل شما همنشینی میکنم احساس میکنم بیست سال جوون تر شدم .
آنی ــ شما که همینجوریشم ماشالله جوونی .
آقا بزرگ ــ معلومه خیلی چرب زبونیا
آنی ــ از برخورد سرد و خشک خوشم نمیاد واس همون زود صمیمی میشم .
آقا بزرگ ــ کار خوبی میکنی ولی مراقب باش هر کسی قابل اعتماد نیست .
آنی ــ بله . خب بریم ؟
ــ اوهوم .
آنی ــ من میرم ماشینو روشنکنم بدو بیا .
ــ باشه .
آنی ــ خداحافظ ...
آقا بزرگ ــ خدا به همراهت .
ارشیا ــ بای .
" آنی رفت و آقا بزرگ لبخندی زد و گفت : "
ــ از آشنایی باهات خوشحال شدم گرچه اسمتو نمیدونم .
ــ باران اسممه .
آقا بزرگ ــ اسم قشنگی داری .
ــ ممنون .
ارشیا ــ بالاخره اسمتو فهمیدم .
ــ آره دیگه فهمیدی . خب من میرم دیگه خوشحال شدم آقا بزرگ .
آقا بزرگ ــ همچنین دخترم . به امید دیداری دوباره .
" داشتم میرفتم سمت ماشین که ارشیا گفت : "
ــ باران ؟
" ایستادم ، اومد رو به روم ایستاد و گفت : "
ــ میتونم دوباره ببینمت ؟
ــ نمیدونم .
" یه کارت از جیبش در آورد و داد بهم و گفت : "
ــ این کارت خودمه
ــ تو دکتری ؟
ارشیا ــ بهم نمیاد ؟
ــ نه اصلا"
ارشیا ــ دو سال زود تر مدرک گرفتم .
ــ موفق باشی .
ارشیا ــ امیدوارم بازم ببینمت . راستی دیگه هیچوقت بخاطر چیزای الکی غصه نخور ، مامانت که ترکت کرده خودش ضرر کرده که دختری به خوبی تو رو از دست داده .
ــ ممنون از حرفت .
ارشیا ــ خداحافظ
" سوار ماشین شدم و راه افتادیم ، تو راه آنی پیاده شد و خودم نشستم پشت فرمون و رفتم خونه . . . "


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:57توسط Sina | |